ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

سلیم، قهرمان و راوی رمان، در جامعه‌ای متشکل از مسلمانان هندی در سواحل شرقی آفریقا بزرگ شد. با شروع رمان، سلیم توضیح می دهد که چگونه کلبه ساحلی خود را ترک کرد و به کشوری بی نام در دل آفریقا نقل مکان کرده است. سلیم که نگران است روند استقلال سیاسی ای که قاره را فراگرفته است جامعه زادگاهش را از هم بپاشاند، به دنبال راهی برای خروج از این شرایط می گردد. هنگامی که یکی از دوستان خانوادگی به نام نذرالدین پس از چندین سال اقامت در مرکز کشور به ساحل باز می گردد، به سلیم پیشنهاد فروش کالاهای تجاری خود را می دهد. سلیم پیشنهاد نذرالدین را می پذیرد و به خانه ی جدیدش می رود: یک شهر استعماری سابق که در خم رودخانه بزرگی واقع شده است. سلیم شهر را مهجور و پراکنده با بقایای امپراتوری یافت که آفریقایی‌های محلی به انتقام از ستمگر دیرینه استعماری خود ویران کرده بودند. تنها چند اروپایی باقی مانده بودند و بیشتر آفریقایی ها به روستاهای خود در بوته ها بازگشته بودند. اندکی پس از ورود سلیم به داخل کشور، یک شورش جامعه هندی را در ساحل ویران کرد. اخبار آزار و شکنجه تصمیم سلیم برای نقل مکان را تأیید کرد. در بحبوحه قیام، خانواده سلیم یک برده سابق نیمه آفریقایی به نام متی را فرستاد تا به عنوان دستیار مغازه سلیم خدمت کند.

مغازه ی ساده سلیم مایحتاج اولیه خانه را عرضه می کند و اولین مشتری او یک تاجر آفریقایی به نام زابث است که در میان بومیان محل به جادوگر معروف بود. زابث می‌خواست پسرش فردیناند تحصیلات رسمی داشته باشد، بنابراین او را به مدرسه راهنمایی در شهر فرستاد و از سلیم خواست که مراقب او باشد. یک کشیش بلژیکی به نام پدر هویسمانس این مدرسه را اداره می کرد. اگرچه هویسمانس به برتری اروپا اعتقاد داشت، اما شیفته ی ادیان آفریقایی بود و مجموعه ای از ماسک های چوبی مختص این ادیان را گردآوری کرده بود. درست با شروع زندگی در شهر، فعالیت شورشیان شعله ور شد. رئیس جمهور مزدوران سفید پوست را فرستاد و آنها به سرعت شورش را سرکوب کردند. هنگامی که صلح و ثبات دوباره برقرار شد، هویسمانس در حین سفر به قتل رسید. بلافاصله پس از قتل، که هیچ کس در مورد آن تحقیق نکرد، یک مسافر آمریکایی اکثر ماسک های هویسمانس را دزدید.

پس از شورش، شهر رونق اقتصادی را تجربه کرد و بار دیگر به یک مرکز تجاری منطقه ای تبدیل شد. در بحبوحه ی رونق، رئیس جمهور در بخشی از زمین های نزدیک شهر نزدیکی شهر که اکنون به بوته زار تبدیل شده فرمان ساخت ساختمان هایی با ظاهری مدرن را داد که شامل یک دانشگاه پلی تکنیک جدید می شود. با این حال، مردم شهر تا حد زیادی از آنچه در این محدوده رخ می داد، ناآگاه ماندند. استادان و اساتیدی از پایتخت و خارج از کشور به این منطقه آمده بودند، از جمله یکی از دوستان دوران کودکی سلیم به نام ایندار. ایندار سلیم را به جامعه دامنه معرفی کرد که مملو از روشنفکران اروپایی و دانشجویان آفریقایی بود که درباره «آفریقای جدید» بحث می کردند. سلیم با وجود تحت تاثیر قرار گرفتن بازهم نسبت به این ایده احساسی متناقض داشت. رویاهای بزرگ مدرنیته آفریقایی با کیفیت ساخت و ساز نامطلوب ساختمان‌ها و پروژه مزرعه‌ای که قبلاً با تراکتورهای بلااستفاده در مزرعه ی آن رها شده بود بود، در تضاد بود.

در میان افرادی که سلیم در آنجا ملاقات کرد، یک مورخ به نام ریموند و همسر بسیار جوانترش، ایوت، بودند. ریموند زمانی مربی رئیس جمهور بود و علیرغم اینکه از زمره ی سیاستمداران خارج شد، به رئیس جمهور وفادار ماند. اگرچه پیشرفت ریموند در سلسله مراتب سیاسی کشور متوقف شده بود، او روی ویرایش مجموعه ای از سخنرانی های رئیس جمهور کار می کرد. اما رئیس جمهور که ظاهراً از کار ریموند ناراضی بود، نسخه کاملاً تغییر یافته ای از کتاب را منتشر و توزیع کرد. در همین حین، سلیم درگیر رابطه ای نامتعارف با ایوت شد. که با پیشرفت رابطه آنها، سلیم از ارتباطش با ایوت ناراحت شد. سلیم با احساس اینکه ایوت او را نسخه دیگری از ریموند می بیند، برآشفت و به این ترتیب رابطه آنها به پایان رسید. هنگامی که یک صاحب کسب و کار برجسته به طور ناگهانی دارایی های خود را فروخت و شهر را ترک کرد، سلیم و دیگران این رویداد را به عنوان پایان شکوفایی شهر درک کردند. بلافاصله پس از آن، ناآرامی های سیاسی شروع به افزایش یافت. رئیس جمهور برای کمک به حفظ نظم یک گارد جوانان تأسیس کرد، اما زمانی که اعضا شروع به سوء استفاده از قدرت خود کردند، گروه را منحل کرد. اعضای سابق گارد جوانان که احتمالاً در اثر محکوم کردن رئیس جمهور تحقیر شده بودند، ارتش آزادیبخش را تشکیل دادند که علناً مخالفت خود را با رئیس جمهور و دیدگاه او از آفریقای جدید اعلام کرد.

افزایش خشونت های انجام شده توسط ارتش آزادیبخش باعث شد که سلیم به دنبال راهی برای خروج از کشور باشد. او تصمیم گرفت برای دیدار نذرالدین به لندن سفر کند. سلیم در طول بازدید خود از سرمایه گذاری های تجاری فاجعه بار نذرالدین در کانادا و مشکلات او در لندن مطلع شد. سلیم همچنین از دیدن بسیاری از افراد “مثل او” که برای زنده ماندن تلاش می کنند احساس ناامیدی کرد. این تجربه باعث شد او نیاز به رد ایده آل های نادرست در مورد خانه و امنیت را درک کند و در عوض در جهان همانطور که بود زندگی کند. سلیم قبل از اینکه لندن را ترک کند، با دختر نذرالدین، کاریشا نامزد کرد. سلیم پس از بازگشت به شهر در خم رودخانه متوجه شد که رئیس جمهور دستور ملی شدن تمامی مشاغل خارجی را صادر کرده است. یک آفریقایی بی‌تجربه و دردسرساز به نام تئوتایم اکنون صاحب مغازه ی او بود و سلیم را به عنوان مدیر و راننده نگه داشت. سلیم که ناامید از خروج برای همیشه از کشور بود، شروع به تجارت غیرقانونی طلا و عاج کرد. پلیس انبار کالاهای ممنوعه پنهان سلیم را کشف کرد و زمانی که سلیم از پرداخت رشوه امتناع کرد، او را دستگیر کرد. پس از روزها زندان، افسر دستگیر کننده سلیم را برای دیدن کمیسر که اتفاقاً فردیناند، پسر زابث بود، همراهی کرد. فردیناند به سلیم اطلاع داد که اوضاع سیاسی رو به وخامت است و به او توصیه کرد که هر چه زودتر شهر را ترک کند. روز بعد، در آستانه ورود رئیس جمهور به شهر، سلیم سوار کشتی بخار می شود و می رود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
شروع به تایپ کردن برای دیدن محصولاتی که دنبال آن هستید.