ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

نگاهی به کتاب دنیای قشنگ نو اثر آلدوس هاکسلی

ماجرای این رمان در مرکز تکثیر نسل و شرطی سازی لندن آغاز می شود، مدیر مرکز و یکی از دستیارانش، هنری فاستر، در حال برگزاری تور برای گروهی از پسران هستند. پسرها در مورد فرآیندهای بوکانوفسکی و پودسنپ مطالبی می آموزند که برای مرکز این امکان را فراهم می کند که هزاران جنین انسان تقریباً یکسان تولید کند. در طول دوره بارداری، جنین ها در بطری ها بر روی یک تسمه نقاله از یک ساختمان کارخانه مانند عبور می کنند و به یکی از پنج کاست: آلفا، بتا، گاما، دلتا یا اپسیلون تعلق دارند. جنین های آلفا قرار است رهبران و متفکران دولت جهانی شوند. هر یک از کاست های بعدی نیز به گونه ای طرح ریزی شده اند که از نظر جسمی و فکری کمی کمتر تأثیرگذار باشند. و نهایتا اپسیلون‌ها که در اثر محرومیت از اکسیژن و داروهای شیمیایی دچار رخوت و بی‌حوصلگی شده‌اند. لنینا کرون، کارمند مرکز، برای پسران توضیح می‌دهد که چگونه جنین‌ها را که مخصوص زیستن در آب و هوای گرمسیری هستند واکسینه می‌کند.

سپس پسران به مهد کودک مرکز هدایت می شوند، آنجا مشاهده می کنند که گروهی از نوزادان دلتا در حال برنامه ریزی مجدد برای دوست نداشتن کتاب و گل هستند. مدیر مرکز در مورد روش‌های «هیپنوپیدی» (آموزش خواب) که برای آموزش اخلاقیات دولت جهانی به کودکان استفاده می‌شود، به پسران توضیح می دهد. در اتاقی که بچه های بزرگتر چرت می زنند، صدای زمزمه ای شنیده می شود که درس «آگاهی کلاس ابتدایی» را تکرار می کند. مصطفی موند، یکی از ده کنترل کننده جهان، خود را به پسران معرفی می کند و شروع به توضیح تاریخچه دولت فراگیر جهانی می کند و بر تلاش های موفق دولت برای حذف احساسات، امیال و روابط انسانی قوی از جامعه تمرکز می کند. در همین حال، در داخل مرکز، لنینا در حمام با فانی کرون در مورد رابطه اش با هنری فاستر صحبت می کند. فانی لنینا را سرزنش می‌کند که با هنری به مدت چهار ماه بیرون رفته است، و لنینا اعتراف می‌کند که مجذوب برنارد مارکس شده است. در قسمت دیگری از مرکز، برنارد زمانی که مکالمه هنری و دستیار برنامه ریزی را در مورد لنینا می شنود، عصبانی می شود.

پس از پایان کار، لنینا به برنارد می‌گوید که خوشحال خواهد شد که وی را در سفر به رزرواسیون نیومکزیکو که به آن دعوت شده همراهی کند. برنارد می رود تا با یکی از دوستانش هلمهولتز واتسون ملاقات کند. او و هلمهولتز در مورد نارضایتی خود از دولت جهانی صحبت می کنند. برنارد در درجه اول ناراضی است، زیرا برای کاست خود بسیار کوچک و ضعیف است. هلمهولتز هم ناراضی است، زیرا خودش را با هوش تر از آن می داند که تمام وقت به کاری مثل نوشتن عبارات هیپنوپدی بپردازد. در چند روز آینده، برنارد از مافوق خود، اجازه می‌خواهد تا از رزرواسیون بازدید کند. مسئول رزرواسیون داستانی را در مورد بازدید از رزرواسیونی که بیست سال قبل با زنی انجام داده تعریف می کند و هشدارهایی در خصوص اتفاقی می دهد که بیست سال قبل برای خودش و زنی به نام لیندا طی بازدید از آنجا افتاده و زن گمشده و دیگر هرگز او را نیافته است اما در نهایت، مجوز بازدید را به برنارد می دهد و برنارد و لنینا به سمت رزرواسیون حرکت می کنند و در آنجا مجوز دیگری از سرپرست دریافت می کنند. قبل از رفتن به رزرواسیون، برنارد با هلمهولتز تماس می گیرد و متوجه می شود که مسئول رزرواسیون از رفتارهای برنارد خسته شده است و قصد دارد برنارد را پس از بازگشت به ایسلند تبعید کند. برنارد عصبانی و مضطرب است، اما تصمیم می گیرد به هر حال به رزرواسیون برود.

در رزرواسیون، لنینا و برنارد از دیدن ساکنان سالخورده و بیمار آنجا شوکه می شوند. هیچ کس در جهان علائم قابل مشاهده پیری را ندارد. آنها شاهد نوعی مراسم مذهبی هستند که در آن یک مرد جوان شلاق زده می شود. پس از مراسم، آنها با جان، مرد جوانی که منزوی شده است، ملاقات می کنند. جان به برنارد از دوران کودکی خود می گوید و توضیح می دهد که پسر زنی به نام لیندا است که حدود بیست سال پیش توسط اهالی انجا نجات یافته. برنارد متوجه می شود که لیندا تقریباً همان زنی است که مسئول رزرواسیون به آن اشاره کرده است. جان توضیح می‌دهد که خواندن را با استفاده از کتابی به نام «وضعیت شیمیایی و باکتریولوژیکی جنین» و «آثار کامل شکسپیر» آموخته است. جان به برنارد می گوید که مشتاق دیدن “مکان دیگر” است – “دنیای قشنگ نو” که مادرش در مورد آن بسیار به او گفته است.

جان به دلیل زندگی عجیب و غریب خود در رزرواسیون، مورد توجه جامعه لندن قرار می گیرد. اما در حین گشت و گذار در کارخانه ها از جامعه ای که می بیند ناراحت می شود. لنینا شیفته جان می شود و دعوت هنری برای دیدار را رد می کند. جان بعدها متوجه می شود چیزی به مرگ لیندا نمانده و پس از مدتی لیندا می میرد. پس از مرگ لیندا، جان با گروهی از کلون های دلتا ملاقات می کند و آنها را متقاعد می کند که شورش کنند. برنارد و هلمهولتز با شنیدن خبر شورش به صحنه می‌روند و به کمک جان می‌آیند. پس از اینکه شورش توسط پلیسا آرام شد، جان، هلمهولتز و برنارد دستگیر و به دفتر مصطفی موند آورده شدند. جان و موند درباره ارزش سیاست‌های دولت جهانی بحث می‌کنند، جان استدلال می‌کند که آنها شهروندان این دنیای جدید را از خوی انسانی خود دور می‌کند و موند استدلال می‌کند که ثبات و شادی مهم‌تر از انسانیت است. موند توضیح می دهد که ثبات اجتماعی مستلزم فداکردن هنر، علم و دین است. جان اعتراض می کند که بدون این چیزها، زندگی انسان ارزش زیستن ندارد. وقتی موند می گوید که او و هلمهولتز به جزایر دور افتاده تبعید خواهند شد، برنارد به شدت واکنش نشان می دهد و او را از اتاق می برند. هلمهولتز به راحتی تبعید را می پذیرد، فکر می کند که فرصتی برای نوشتن به او می دهد و برنارد را از اتاق بیرون می آورد. جان و موند به گفتگوی خود ادامه می دهند. آنها درباره مذهب و تلاش برای کنترل احساسات منفی و هماهنگی اجتماعی بحث می کنند. جان از هلمهولتز و برنارد خداحافظی می کند. او که از دنبال کردن آنها به جزایر توسط موند امتناع می ورزد، به فانوس دریایی در حومه شهر نقل مکان می کند، آنجا باغبانی می کند و برای تزکیه و تذهیب نفس خود را شلاق می زند. این عمل از چشم شهروندان فضول دور نمی ماند و آنها او را دستگیر می‌کنند و خبرنگاران برای فیلم‌برداری از گزارش‌های خبری و احساسی روی فانوس دریایی فرود می‌آیند. سپس انبوهی از مردم روی فانوس دریایی فرود می آیند و از جان می خواهند که خود را شلاق بزند. لنینا می آید و با آغوش باز به جان نزدیک می شود. جان با زدن شلاق و فریاد زدن واکنش نشان می‌دهد. صبح روز بعد او از خواب بیدار می شود و در حالی که از تسلیم شدنش در برابر جامعه جهانی غمگین و عصبانی شده است، خود را حلق آویز می کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
شروع به تایپ کردن برای دیدن محصولاتی که دنبال آن هستید.