شعله آهنین فصل نهم پارت پنجم * کتاب دست دوم * خرید کتاب دست دوم * خریدار کتاب دست دوم در محل
- علی صاحب الزمانی
- خرداد 8, 1404
- 11:55 ق.ظ
- بدون نظر
“ناوار، مطالعهای در بقا.”
با خم شدن روی کتاب قطور و کهنهای که جلدش دیگر رنگ کرم ندارد و گوشههای صفحاتش زبر و پر از یادداشتهای حاشیهای است، یک ساعت میگذرد. اما خیلی زود متوجه میشوم که بیشتر آنچه کتاب بازگو میکند، چیزهایی است که قبلاً بلد بودم—ستایش همیشگی اتحاد، قهرمانیهای انسانها و اژدهایان، فداکاریها برای صلح… تکراری، بدون لایههای پنهان، بدون اسرار حقیقی.
دلسردی مثل بریدگی کاغذ روی پوست است: کوچک، اما سوزناک.
طبیعتاً، انتظار نداشتم راز ساختن حصارها (wards) در اولین جلدی که ورق میزنم پنهان باشد، ولی خب، گاهی آدم امید دارد اتفاقی کار راحتتر شود.
همانطور که در اتاقم برای آزمون ارزیابی آماده میشوم، به فکر میافتم از جسینیا درخواست کنم جلدی دقیقتر درباره “شش سوار اول” برایم بیاورد. کمی بعد، وارد سالن ورزش میشوم و در حاشیهی تشک، کنار گروه خودمان میایستم.
«از روز ارزیابی متنفرم.» این را زیر لب میگویم و بین ریانن و نادین جای میگیرم.
«بعد از اون اتفاقی که پارسال برات افتاد، حق داری.» ریدوک با خنده کنار ساویر میایستد.
اولین مسابقه بین دو نفر از سالاولیها آغاز میشود. ریانن هر چند دقیقه یکبار نگاهی به من میاندازد، و در پایان، ویزیا—دختری که تکراری است—با قدرت وحشیانهای دختری را که دیروز روی آریک بالا آورد شکست میدهد. نگاه ریانن مثل سایه میافتد روی صورتم.
و او تنها کسی نیست. اسلون با نگاهی پر از خشم و قضاوت به من خیره شده، انگار میخواهد فقط با چشمهایش من را از پا دربیاورد.
«بیلور نوریس و میشا لوین!» پروفسور امتِریو با صدای بلند اسم دو نفر بعدی را اعلام میکند. نگاهش روی تختهی کاغذ در دستان بزرگ و عضلانیاش فرو رفته.
لعنت. نمیخواستم اسمشان را بدانم. پسرک چاق با چشمهای نگران مقابل دختر مو قهوهای که دیروز نمیتوانست ناخنهایش را از دهانش دور نگه دارد قرار میگیرد.
دختر با تکنیکی ماهرانه، پسر را روی زمین میکوبد. واقعاً تحسینبرانگیز.
«حالت خوبه؟» من از ریانن میپرسم.
او آهسته پاسخ میدهد: «باید از تو بپرسم. ناراحتی ازم؟»
«چی؟» نگاهم را از نبرد برمیدارم. «چرا باید ناراحت باشم؟»
«بین دویدنهات و اینکه دیگه ناهار باهامون نمیخوری، حس میکنم داری ازم فاصله میگیری. شاید مسخرهست ولی فکر میکردم شاید چون ساویر رو به عنوان افسر اجرایی انتخاب کردم، ناراحت شدی… اگه اینطوره، بیا حرف بزنیم—»
«صبر کن. چی؟ نه.» سرم را تکان میدهم. «من افتضاحترین انتخاب برای اون نقش بودم. هر دو هفته باید به سامارا برم تا ترین بتونه سگِیل رو ببینه.»
«درسته؟» او لبخند میزند. «دقیقاً فکر منم همین بود.»
«ساویر انتخاب خیلی خوبیه، من هیچ تمایلی به رهبری ندارم.»
«پس ازم فرار نمیکنی؟»
«من اگه افسر میشدم، یه افسر عالی میشدم،» نادین وسط میپرد و با طنز جمع را از تنش خارج میکند. «حداقل از ریدوک انتخاب نکردی. اون ازش به عنوان تریبون برای شوخی استفاده میکرد.»
معلومه صدامون بلندتر از اونیه که فکر میکردیم.
میشا بیلور را شکست میدهد و امتِریو نفر بعد را صدا میزند. «اسلون میری و… آریک گریکسل.»
«من اون یکی رو میخوام.» اسلون میگوید و با خنجرش به من اشاره میکند.
حتماً شوخی میکند. اما نه، جدی است. با ناامیدی دست به سینه میشوم.
«خدایان، اسلون.» ایموجن با خنده در طرف راست تشک، کنار کویین میگوید: «واقعاً میخوای روز اولت رو با مرگ تموم کنی؟»
«اون بهت تعریف کرد؟» ریانن با تعجب میپرسد.
«عجیب ولی فکر کنم آره.»
«میتونم شکستش بدم.» اسلون میگوید، انگشتانش سفید از فشار روی دستهی خنجر. «نامهاش پارسال گفته مفصلهاش در میره. چقدر سخت میتونه باشه؟»
«جدی؟» با اخم به ایموجن نگاه میکنم.
«میتونم توضیح بدم،» دستش را روی قلبش میگذارد. «سال قبل ازت خوشم نمیاومد، یادت هست؟ تو یه جور سلیقهی اکتسابیای.»
«عالی. واقعاً قدردانم.»
امتریو آهی میکشد. «اصلاً برام مهم نیست با چه کینهای اومدی، میری. من میدونم چه کسی اون رو آموزش داده. نمیفرستمش سراغ یه سالاولی.» نگاه جدیاش به ایموجن ثابت است. «منم سال پیش اشتباه کردم.» بعد رو به اسلون میچرخد. «سلاحهاتو بده و برو سراغ گریکسل.»
اسلون با بیمیلی سلاحش را میدهد و مقابل آریک قرار میگیرد، پسری که حداقل پنج اینچ بلندتر است و سالها آموزش خصوصی دارد. اما خب، خواهر لیام است. شاید بتونه دوام بیاره.
و ناگهان—
«کسی گفت سورنگیل؟»
صدای بم و سنگین از پشت سرمان بلند میشود.
همهی ما، گروه سال دومیها، برگشته و به پسر سالاولی درشتاندامی نگاه میکنیم که همون دیروز یکی از کادتهای نحیف رو از پاراپت پرت کرد. نشان وینگ دوم روی بازویش است، و با گامهایی سنگین جلو میآید.
«خیلی محبوب شدی امروز، نه؟» نادین با لبخند میگوید، شوخطبعانه رو به او میچرخد. «سلام. من وایولت سورنگیلم.» به موهای بنفشش اشاره میکند. «میبینی؟ مثل موهام. پیغامی داری برای—»
و بعد، با یک حرکت سریع، وحشیانه و بیرحمانه، پسر دستش را جلو میبرد، سر نادین را میگیرد، میچرخاند و گردنش را میشکند.