شعله آهنین فصل دهم پارت سوم * کتاب دست دوم * خرید کتاب دست دوم * خریدار کتاب دست دوم در محل
- علی صاحب الزمانی
- 8 خرداد 1404
- 12:32 ق.ظ
- بدون نظر
«هشت روز گذشته،» با صدای گرفته میگویم، صدایی که به سختی شنیده میشود، به سختی از گلویم خارج میشود، صدایی خشدار، ضعیف، خسته، آسیبدیده.
«میدونم،» او جواب میدهد، سریع، بیتأخیر، بدون مکث. از دیوار جدا میشود، چند قدم برمیدارد، اتاق را طی میکند. سریع. قاطع. با اطمینان. «و از چیزی که ترین به سگِیل نشون داد، باید به فرماندهم میگفتم بره به جهنم و زودتر خودم رو میرسوندم.»
او صورتم را در دستانش میگیرد، لمس میکند، نگه میدارد، بررسی میکند، نگاه میکند، آنگونه که امتِریو نکرد، آنگونه که کسی دیگر نمیکند. خشم در چشمانش است. اما لمسش آرام است. لمسش نرم است. لمسش با دقت است. نگاهش پر از خشم است، اما لمسش پر از آرامش است. تضاد. تناقض. تعادل.
«این خون مال اونه.» گلویم میسوزد. میسوزد مثل آتش. مثل زغال داغ. مثل بلعیدن شعله.
«خوبه.» آروارهاش سفت میشود. نگاهش پایین میرود. به گردنم. به کبودیها. به زخمها. به جای انگشتان.
«حتی اسمش رو نمیدونم.»
«من میدونم.» دستانش پایین میافتند. من دلتنگ لمسش میشوم. بلافاصله. بلافاصله پس از جدا شدن.
«سرهنگ آتئوس فرستادش.»
او سر تکان میدهد. کوتاه. محکم. تند. «متأسفم که قبل از تو نتونستم بکشمش.»
«سالاولی؟ یا آتئوس؟»
«هر دو.» لبخند نمیزند. به شوخی من نمیخندد. جدی است. جدی مانده است. «بذار تمیزت کنم. زخمهاتو ببندم.»
«نمیتونی بری هر کسی رو بکشی. تو الان افسری.»
«نگاه کن.»
چند ساعت بعد. چند ساعت بعد از آن مکالمه. نشستهام روی تختم. چهارزانو. پتو دورم. بخار سوپ بالا میآید. سوپ را میخورم. هر قاشق درد دارد. اما باید بخورم. نمیتوانم ضعیف شوم. نباید ضعیف شوم. زیدن درست میگوید.
«تو سوال پرسیدی.» گوشهی لبش بالا میرود. نشسته در صندلی. صندلی کنج اتاق. بند چرمی در دست. خنجر در دست دیگر. تیز میکند. بارها. پشت سر هم. لباس پرواز را درآورده. یونیفرم جدید به تن دارد. بهتر از قبل به نظر میرسد. وصله ندارد. پچ ندارد. فقط لباس. ساده.
«امشب بحث نمیکنم. نه دربارهی بازی سوالاتت.» نگاهش میکنم. کتابهای جسینیا کنار او هستند. یادم میافتد. اما چیزی نمیگویم. چون میدانم. میدانم حقیقت کامل را به من نمیدهد.
«این بازی نیست. من و تو بازی نیستیم.» صدایش آرام است. تیز است. جدی است. خنجر را میکشد روی چرم. بارها. مکرر.
«سامارا چطوره؟»
«متفاوته.»
«جواب یهکلمهای فایده نداره.»
او نگاه میکند. «باید دوباره خودمو اثبات کنم. اونجا بدترین پایگاه ماست. سختترین. خشنترین. اعصابخردکنترین.»
من لبخند میزنم. او همیشه اعصابخردکن میگوید. طبیعی است.
«رفتارشون باهات فرق داره؟»
«به خاطر این؟» به گردنش اشاره میکند. به رلیک.
«آره.»
شانه بالا میاندازد. «فکر کنم فامیلیم بیشتر اثر داره. با گریک راحتترن. خدا رو شکر.»
قاشق را کنار میگذارم. داخل کاسه.
«متأسفم.»
«بدتر از چیزی نیست که انتظار داشتم. سیگنتم هم باعث میشه محتاط باشن.»
بند چرمی را داخل کیفش میگذارد. آخرین خنجر را غلاف میکند. بلند میشود. کنار تختم مینشیند. تخت کوچکتر از سال قبل است. اما جا هست. اگر بخواهم بماند. اما نمیخواهم. چون اگر بخواهم، خواهم شکست. بوسه خواهم خواست. لمس خواهم خواست. و این اشتباه است.
«حرفت منصفانه بود.»
کاسه را روی پاتختی میگذارم. برس را برمیدارم. صدای ریانن از راهرو میآید. او وارد اتاق خودش میشود. در را میبندد. یادم میافتد.
«وقتی رفتی، اتاق منو طلسم کردی؟»
سر تکان میدهد. «ضدصدا هم هست. یهطرفه. تو صدای بیرون رو میشنوی. بیرون صدای تو رو نه.»
«برای حفظ حریم خصوصی؟»
«برای خودت. برای راحتیات. هر کی رو بخوای میتونی بیاری.»
«واقعاً؟ چون ریانن سعی کرد وارد شه، پرت شد اونور راهرو.»
لبخند گوشه لبش پیدا میشود. «بهش بگو دستتو بگیره. تنها راه ورود لمسه.»
«صبر کن. یعنی فقط برای خودت طلسم نکردی؟»
«اتاق توئه، وایولت. هر کی رو بکشی داخل، میتونه بیاد. و من، خودخواهانه، خودمم.»
دلم میلرزد. یادم میآید. حرفهایش. “من عاشق موهاتم. اگه بخوای منو زمین بزنی، فقط بازشون کن.”
نفس حبس میشود. چقدر زود گذشته؟ یا چقدر طولانی؟ هم دیروز بود، هم هزار سال پیش.
«طلسم کامل خصوصی؟ برای من؟ برای هر کسی که بخوام؟»
«هر کاری که بخوای. کسی نمیشنوه. حتی اگه کمد رو خورد کنی.»
برس از دستم میافتد. توی دامنم. سریع برمیدارم. کمی دستپاچه. نه زیاد.
«این کمد محکمه. نه مثل اون یکی که پارسال داشتیم.»
«چالش میکنی؟ چون میتونیم اونم خورد کنیم. وقتی خوب شدی.»
«اینجا کسی هیچوقت کامل خوب نمیشه.»