شعله آهنین فصل دهم پارت دوم * کتاب دست دوم * خرید کتاب دست دوم * خریدار کتاب دست دوم در محل

تمام بدن من درد است. تمام اعضا، تمام مفاصل، تمام عضلات، تمام استخوان‌ها، همه و همه درد دارند، درد کشنده، درد پیوسته، درد سنگین، درد خسته‌کننده.

«وایولت؟» صدای دین می‌لرزد. او کنارم زانو می‌زند. صورتش نزدیک است. «حالت خوبه؟ خوبی؟ حرف بزن.»

اسرار با کسانی که آن‌ها را نگه می‌دارند، می‌میرند. اسرار نمی‌مانند. اسرار پنهان نمی‌مانند. اسرار با مرگ می‌روند. پدرش قصد کشتنم را داشت. پدرش آدم فرستاد. پدرش مرا هدف گرفت.

من خودم را مجبور می‌کنم، وادار می‌کنم، وادار به تغییر وضعیت می‌کنم. خودم را به حالت آشنا در ذهنم می‌برم، جایی پشت درد، جایی فراتر از درد. خودم را روی دستانم و زانوهایم بالا می‌کشم. تهوع می‌آید. بالا می‌آید. موج پشت موج. از بینی نفس می‌کشم. از دهان خارج می‌کنم. نفس‌گیر، اما کنترل‌شده. کنترلش می‌کنم. پایین نگه می‌دارم.

«یه چیزی بگو،» دین با صدای پایین، ملتمسانه، با ترس، با نگرانی، زمزمه می‌کند.

روی دستانم عقب می‌روم. زانو می‌زنم. بعد گردنم را می‌چرخانم. گردنم می‌سوزد. نفس می‌کشم. نفس می‌کشم. دوباره نفس می‌کشم. و دوباره.

«وای—» او می‌ایستد. دستش را به طرف من دراز می‌کند. نگاهش آشناست. نگاهش پر از اضطراب است. پر از نگرانی است.

نه. نه. نه.

تمام نیروی خود را وارد سپرهایم می‌کنم. سپرها را بالا می‌برم. کامل. همه‌جانبه. مطلق.

«دست. نزن. به من.» صدایم خش‌دار است. مثل سنباده. می‌ایستم. آرام. ولی ایستاده. چشم‌ها روی من‌اند. می‌دانم. همه نگاه می‌کنند. همه می‌بینند. گیجم، اما سرپا هستم. سرم می‌چرخد. دنیا می‌چرخد. اما سرپا هستم.

خنجرهایم را جمع می‌کنم. پنج تا. یکی یکی. آرام، اما سریع. بعد خم می‌شوم. از لباس سال‌اولی مرده برای پاک کردن خون استفاده می‌کنم. تیغه‌ها را تمیز می‌کنم. داخل غلاف می‌گذارم. با دقت. همه نگاه می‌کنند.

ترس داخل من، به آرامش تبدیل می‌شود.

«من خوبم.» به تِرن و آندارنا می‌گویم. مستقیم. واضح. قاطع.

«ماتیاس و هنریک، جنازه‌ها رو بردارید.» دین دستور می‌دهد. شاید هم او نیست. نمی‌دانم. گوش‌هایم زنگ می‌زند. نمی‌شنوم. فقط نزدیک را می‌شنوم.

امتریو مقابل من ظاهر می‌شود. «می‌تونم دست بزنم؟»

صدای من واضح بوده. همه شنیده‌اند.

سر تکان می‌دهم. سپرها در جای خودند. محکم. اجازه می‌دهم. او صورتم را می‌گیرد. چشمانم را بررسی می‌کند. نور را مسدود می‌کند. دستش را بالا می‌آورد. تهوع. دوباره. در معده‌ام می‌چرخد.

«ضربه مغزی داری. می‌خوای بقیه‌ی جلسه رو رد کنی؟» دستانش را از صورتم برمی‌دارد. بازوهایم را می‌گیرد. وقتی تعادلم را از دست می‌دهم، نگه‌ام می‌دارد.

«نه.» محکم. قاطع. نه مثل پارسال. امسال نمی‌روم.

«من مراقبشم.» ایموجن می‌گوید. آرنجم را می‌گیرد.

امتریو لب‌هایش را جمع می‌کند. چشمانش تنگ می‌شود.

«نمی‌خوام بکشمش امسال. قول می‌دم.» ایموجن می‌گوید. کنارم می‌ایستد. دست نمی‌گیرد. فقط اجازه می‌دهد تکیه کنم. کمی. نه، زیاد.

«همین الان خفه شدی، سورنگیل.» امتریو می‌گوید.

«اولین بار نیست.» صدایم خش‌دار است. درد دارد. «خوب می‌شم. می‌مونم.»

او آه می‌کشد. سپس می‌رود. به جایگاهش برمی‌گردد. کلیپ‌بوردش را برمی‌دارد.

«آتئوس فرستادش.» در گوش ایموجن می‌گویم. آرام. آهسته. «فکر کنم هدف داریم. فکر کنم داریم مورد هدف قرار می‌گیریم.»

خدایان. شاید دلیل غیبت زیدن همینه.

چشمان سبز او باز می‌شوند. دقیقاً پیش از اینکه ریدوک کنارم ظاهر شود.

«لعنت، سورنگیل،» می‌گوید. کنارم قرار می‌گیرد. بازویش نزدیک است. پیشنهاد کمک می‌دهد. نمی‌پذیرم.

«همیشه یه چیزی هست، نه؟» لبخند تلاش می‌کنم. راه می‌رویم. من، او، ایموجن. به لبه‌ی تشک برمی‌گردیم. آرام. قدم‌به‌قدم. بدون اینکه بیفتم. نه چپ، نه راست.

«احتمالاً فرستاده شده بود برای مادرت.» امتریو می‌گوید. سرش را تکان می‌دهد. «همین کار با خواهرت هم شد.»

سال‌اولی‌ها نگاه می‌کنند. با وحشت. با ترس. با حیرت. من به تشک خونی نگاه می‌کنم. ریانن، دین، ساویر نیستند. جنازه‌ها را برده‌اند. نادین مرده. چون گفت که من است. چون جای من ایستاد.

غم. غمی سنگین. غمی کشنده. زانوهایم درد می‌کنند. اما اجازه نمی‌دهم. احساس نمی‌کنم. بایگانی می‌کنم. می‌فرستم داخل جعبه.

اسلون و آریک در وسط تشک ایستاده‌اند. نگاه‌شان خیره است. یکی متعجب، یکی نگران.

«کسی اون خراب‌کاری رو تمیز نمی‌کنه و نمی‌جنگه؟» می‌گویم. مایعی چسبناک از گردنم می‌چکد. خونش بهتر از خون من.

«و تو می‌خواستی باهاش بجنگی، میری.» یکی از سال‌اولی‌ها. از آن طرف تشک. ابروهای زاویه‌دار. فک چهارگوش. اسمش را نمی‌دانم. نمی‌خواهم بدانم.

اسم اسلون را می‌دانم. اسم آریک را هم. زیادی‌ست.

اسم نادین را هم می‌دانستم.

کنار هم ایستاده‌ایم. سال‌اولی‌ها خون را تمیز می‌کنند. بعد ارزیابی را ادامه می‌دهند. من تمرکز می‌کنم. ایرادها را می‌شمارم. اسلون. اشتباهات زیاد. تمرین نکرده. آمادگی ندارد.

این عجیب است. لیام بهترین مبارز سال ما بود. او علامت‌دار بود. خواهرش باید آماده باشد. اما نیست.

«مطمئنی خواهر لیامه؟» ریدوک می‌پرسد.

«آره.» ایموجن با آه می‌گوید. «اما با مبارزها بزرگ نشده. معلومه.»

آریک او را شش بار نقش زمین می‌کند. به‌راحتی. بدون زور زیاد.

خب. لعنت. این سختش می‌کنه. زنده نگه‌داشتنش سخت‌تر شد.

یک ساعت بعد، فیزیک. زیر نگاه تیز ری. خون سال‌اولی هنوز روی پوستم خشک می‌شود. سرم را بالا نگه می‌دارم. نگاه‌های دیگران را تحمل می‌کنم. زنگ گوش کمتر شده، اما تهوع هست. هنوز هست.

شام نمی‌خورم. پیشنهاد کمک ری را رد می‌کنم. پله‌ها را آهسته بالا می‌روم. به طبقه دوم سال‌دومی‌ها. هر قدم درد دارد. استخوان‌ها، ماهیچه‌ها، مفاصل، همه درد دارند.

یک لحظه قبل از اینکه دستگیره در را لمس کنم، او را حس می‌کنم. سایه‌ای سیاه. ذهنم را دربر می‌گیرد.

نفس راحت. در را باز می‌کنم.

زیدن آنجاست. تکیه داده به دیوار. بین میز و تخت من. بازوانش روی سینه‌اش. آماده‌ی کشتن. همیشه آماده‌ی کشتن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *