شعله آهنین فصل دهم پارت اول * کتاب دست دوم * خرید کتاب دست دوم * خریدار کتاب دست دوم در محل
- علی صاحب الزمانی
- 8 خرداد 1404
- 12:00 ق.ظ
- بدون نظر
من نگاه میکنم، با چشمان باز، با چشمان باز به چیزی که رخ داده، به چیزی که جلوی من اتفاق افتاده، به چیزی که دیگر تغییر نمیکند. سالاولی بدن نادین را میاندازد. او را پرت میکند، او را رها میکند، او را به زمین میکوبد. بدن نادین میافتد. با صدا میافتد. با صدایی بلند. با صدایی کوبنده. با صدایی غیرقابل چشمپوشی. سرش کج شده است. گردنش کج شده است. گردنش در زاویهای نادرست قرار دارد. بدنش روی زمین است. بدنش دیگر حرکت نمیکند. او مرده است. او دیگر زنده نیست. نادین دیگر زنده نیست.
«نادین!» ریانن فریاد میزند. او فریاد میزند. او به سمت بدن نادین میدود. او زانو میزند. او خم میشود. او کنار پیکر بیجان قرار میگیرد.
«نادین؟» سالاولی میگوید. سالاولی حرف میزند. سالاولی سوال میپرسد. ابروهایش درهم رفته است. چهرهاش مبهم است.
«داری چه غلطی میکنی؟» امتِریو فریاد میزند. او صدایش را بالا میبرد. او اعتراض میکند. او هشدار میدهد.
«هیچکس دخالت نمیکنه،» من میگویم. من اعلام میکنم. من فرمان میدهم. دو تا از خنجرهایم در دست من است. نمیدانم کی برداشتمشان. فقط میدانم در دست من هستند.
او به خنجرها نگاه میکند. به من نگاه میکند. به موهای من نگاه میکند.
«من وایولت سورنگیلم.» این را میگویم. با صدای بلند میگویم. قلبم میکوبد. ولی نمیگذارم کسی دیگر به خاطر من بمیرد.
من از خنجرها استفاده میکنم. با گرفتن خاص، با گرفتن محکم، پرتاب میکنم. هر دو را پرتاب میکنم. ولی او سریع است. او خیلی سریع است. سریعتر از چیزی که باید باشد. او بازوهایش را بالا میبرد. تیغهها در بازویش فرو میروند. تا دسته. هر دو خنجر.
لعنتی.
«وایولت!» صدای آندارنا میآید.
«بخواب!» من فریاد میزنم. من سپرها را بالا میبرم. همه را بیرون میفرستم. هیچکس نباید داخل سپر من باشد.
زیدن نیست. زیدن رفته. لیام مرده. لیام به خاطر من مرده.
مهم نیست چرا این مرد میخواهد من را بکشد. یا زنده میمانم، یا میمیرم. یا قوی هستم، یا نیستم.
او خنجرها را بیرون میکشد. یکییکی. سریع. خون میریزد. تیغهها روی زمین میافتند. این اشتباه اوست. اشتباهی بزرگ. اشتباهی کشنده.
من میدوم. من به طرف او میدوم. او مشت میزند. مشتهای بزرگ. مشتهای سنگین. من زانو میزنم. زانو میزنم و میلغزم. از کنار زانویش رد میشوم. تاندونش را میبرم. او فریاد میزند. او میافتد. مثل درخت.
«وایولت!» صدای دین.
من میایستم. او خودش را میچرخاند. او هنوز زنده است. او هنوز میجنگد. او یکی از خنجرها را پرتاب میکند. من جاخالی میدهم. ولی لگد میزند. به پای من. به ران من. من میافتم. به پشت. روی زمین. سرم به زمین میخورد. گوشم زنگ میزند. درد. زیاد. خیلی زیاد.
او پایم را میگیرد. من را میکشد. روی زمین. کف سالن. خون او روی گردن من. روی موهای من.
من لگد میزنم. به صورتش. او رها نمیکند. دوباره لگد میزنم. بینیاش میشکند. خون. ولی هنوز رها نمیکند. او روی من میافتد. مرا به زمین فشار میدهد. وزن او زیاد است. خیلی زیاد.
من با خنجر حمله میکنم. ولی او مچ من را میگیرد. او گلوی من را میگیرد. او فشار میدهد.
«بمیر، لعنتی.» صدایش در گوشم است. صورتش نزدیک است. خیلی نزدیک.
«رازها با کسی که نگهشون میداره میمیرن.» چشمانش قرمز است. قهوهای با قرمز. خطر. دارو؟ ونین؟ نمیدانم.
من میترسم. ولی نه از خودم. از تِرن. ولی اجازه نمیدهم.
دستم به خنجر دیگر میرود. کنار دنده. بیرون میکشم. به پشتش فرو میکنم. کلیه. یک. دو. سه. چند بار. نمیشمارم. فقط میزنم. میزنم تا رها کند. تا بیحرکت شود. تا بمیرد.
بدنش روی من است. سنگین. من او را کنار میزنم. با زور. با سختی. هوا میکشم. نفس. نفس.
من زندهام.