شعله آهنین فصل نهم پارت چهارم * کتاب دست دوم * خرید کتاب دست دوم * خریدار کتاب دست دوم در محل
- علی صاحب الزمانی
- 7 خرداد 1404
- 1:01 ق.ظ
- بدون نظر
«مگر شماها به آنجا فرستاده نشده بودید؟» ریانن میپرسد، صدایش پر از کنجکاوی و دقت. «به اتِباین؟»
سرم را به آرامی تکان میدهم، امیدوارم هیچکدام از آن سوارکاران گریفون آنهایی نباشند که در رسون با ما جنگیدهاند.
سالاولیها که نوبت سوالاتشان میشود، شروع به پرسیدن میکنند.
«چیدمان انتخابی گریفونها برای حمله به اتِباین چه بود؟»
«یک شکل V معمولی.»
«آیا این دو حمله به هم مرتبط بودند؟»
«هیچ دلیلی برای باور به این موضوع نداریم.»
سوالات یکی پس از دیگری میآید، اما هیچکدام به اصل ماجرا نمیپردازد، این باعث میشود با شک و تردید به کادتهای پایین نگاه کنم و به این فکر کنم که شاید آنها آن تفکر انتقادی لازم را ندارند. البته شاید سالهای قبل هم به همین شکل نسبت به ما فکر میکردند.
بالاخره، دوِرا بحث را به سالهای بالاتر باز میکند.
دست ریانن به سرعت بالا میرود، و دوِرا او را صدا میزند.
«فکر میکنی ممکن است دشمن میدانسته پست تخلیه شده برای بازیهای جنگی و میخواسته از این فرصت سوءاستفاده کند؟» او میپرسد.
دقیقاً همان نکته.
پروفسور دوِرا و مارکام به هم نگاهی میاندازند. «ما این احتمال را میدهیم،» بالاخره دوِرا جواب میدهد.
«اما تاخیر نشاندهندهی کندی در زمانبندی اطلاعات آنها نیست؟» ریانن ادامه میدهد. «پست تنها چند روز خالی بود، نه؟»
«دقیقاً پنج روز.» مارکام پاسخ میدهد. «و این حمله هشت روز پس از اشغال دوباره رخ داده است.» نگاهش را روی من میلغزد، سپس به ردیفهای بالاتر میرود. «پست تجاری پورومیِل، رسون، چند هفته پیش به دلیل ناآرامیهای پورومیش تخریب شده و فکر میکنیم این موضوع به مختل شدن خطوط ارتباطی آنها درباره پست ما کمک کرده.»
«ناآرامیهای پورومیش؟»
انرژیای ناگهانی در من زبانه میکشد و پوست بدنم گرم میشود.
دوِرا نگاهی به مارکام میاندازد. «ما معمولاً جوابها را به شما نمیدهیم.»
مارکام میخندد و سرش را پایین میاندازد. «عذر میخواهم، پروفسور دوِرا. انگار امروز حال و روزم خوب نیست، چند روز اخیر خوابم کم بوده.»
«برای بهترینهای ما هم پیش میآید.»
دستم را بالا میبرم، و دوِرا به من اشاره میکند. «سوارکاران گریفون در کجای پست پیدا شدند؟»
«نزدیک زاغهی اسلحه.»
لعنتی. سرم را تکان میدهم. آنها داشتند پست را برای به دست آوردن اسلحه غارت میکردند. ممکن است حصارهای ما تا آنجا نرسد، اما قسم میخورم که اگر رهبری بداند ونینها نزدیکاند، مقدار زیادی خنجر به آنجا منتقل شده. برنان حتی نمیتواند بخشی از دستههای ونین را تامین کند. معلوم است آنها میخواهند سلاح بدزدند. باید بیشتر قاچاق کنیم.
«اگر فرماندهی شورش در پست اتِباین بودی چه میکردی؟» دوِرا به جمعیت سوال میکند، سپس وقتی کارولین اشتون دستش را بلند میکند او را صدا میزند.
«در چند هفتهی آینده گشتها را دو برابر میکردم، به عنوان نمایش قدرت، و شاید به فکر سوزاندن چند روستای مرزی پورومیش میافتادم.»
ریانن به آرامی تمسخر میکند.
«یادم باشه هیچوقت طرف او نباشم،» ریدوک زیر لب میگوید.
«انتقام؟» دین حرفش را قطع میکند. «این روش ما نیست. قانونهای درگیری رو بخون، اشتون.»
میگوید کسی که من را به مرگ فرستاد.
«حق با اوست.» دوِرا موافقت میکند. «ما مرزهایمان را با نیروی کشنده دفاع میکنیم، اما جنگ را به سمت غیرنظامیان نمیبریم.» البته ما حتی برای نجات آنها هم زحمت نمیکشیم. ولی آیا او این را میداند؟ لعنت، میتوانم به کسی اعتماد کنم؟
اما شاید تمام گزارش غلط باشد. شاید حملهها کار وایرن و ونین بوده، نه گریفونها. شاید کل این ارائه یک دروغ ماهرانه باشد.
«چند سوارکار در حملهی اتِباین زخمی شدند، با توجه به اینکه یکی کشته شد؟» میپرسم.
«چهار نفر از ما،» دوِرا جواب میدهد و به بازوی خودش اشاره میکند. «از جمله من. همه اینها به خاطر هدفگیری دقیق یک سوارکار با کمانش است.»
پس ایدهی عدم حضور گریفونها شکست خورد.
بعد از نیم ساعت دیگر از اخبار جاری، اجازه مییابیم که برویم و من در میان جمعیت از گروهم جدا میشوم تا دنبال بودی بگردم.
قبل از رسیدن به پلههای اتاق جلسه به او میرسم.
«سورنگیل؟» او پس از عبور از تنگنا درِ ورودی میپرسد.
«میخواهم کمک کنم.» آرام میگویم. شاید بتوانم بیشتر از فقط خواندن انجام دهم.
«لعنتی.» آرنجم را میگیرد و من را به گوشهای میکشد، بالای سرم ایستاده با نگاه خسته و عصبانی. «من دستورات مستقیم دارم که تو را تا حد ممکن از کمک دور نگه دارم.»
«او حتی اینجا نیست و هنوز به تو دستور میدهد؟» بند کیفم را روی شانهام تنظیم میکنم، در حالی که بیشتر بخشها از کنارمان رد میشوند.
«این تاکتیک روی من جواب نمیدهد، چون بله.» شانه بالا میاندازد و با قلم روی گچ دستش میخارد.
«و من فکر میکردم تو معقولترین فرد گروهی.»
«ببین، اگر بتوانم کمک کنم، شاید بتوانیم جلوی چیزی را بگیریم که حدس میزنم… انتقال مهمات باشد.» حرف زدن به رمز و راز احمقانه است، اما ممکن است هر کسی گوش کند.
«یک کار به من بده.»
«آه، من معقولترین فرد گروه هستم.» لبخندی میزند، روی پاشنههایش تکیه میدهد. «همچنین آرزوی مرگ ندارم. سال دوم را زنده بمان و سپرهایت را تقویت کن، سورنگیل. این وظیفهات است.»
«داره سعی میکنه تو رو راضی کنه بذاری بپیونده به ماجراها؟» ایموجن کنارمان میایستد و میپرسد.
«سعی میکنه، دقیقاً همین کلمهست.» بودی میگوید. «فقط سعی میکنه.» بعد میرود در میان جمعیت.
«چطور انتظار دارند ما برگردیم کلاس انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟» به ایموجن میگویم، وقتی از بین جمع کادتها راه میرویم سمت پلکان اصلی بخش تحصیلی.
«تو باید طوری رفتار کنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.» ایموجن آرام جواب میدهد و به کوئین که جلوتر کنار ریانن منتظر است اشاره میکند. «این قراردادی است که وقتی اینجا آمدیم همهمان پذیرفتیم.» کیفش را جابهجا میکند و مچ دستش را میچرخاند تا یادگاری شورشیاش وسط بین ما باشد. «دوست داشته باشی یا نه، حالا تو هم یکی از ما هستی. خوب، تا جایی که بدون این یادگاریها بشود نزدیک بود.»
وزنم را روی شانهام جابهجا میکنم و سر تکان میدهم، میفهمم که خیلی کم میدانم برای اینکه واقعاً به نشاندارها کمک کنم و خیلی زیاد میدانم که نمیتوانم راحت با دوستانم صادق باشم.