شعله آهنین فصل نهم پارت سوم * کتاب دست دوم * خرید کتاب دست دوم * خریدار کتاب دست دوم در محل
- علی صاحب الزمانی
- خرداد 7, 1404
- 12:59 ق.ظ
- بدون نظر
سرهنگ مارکام گوشهی رداهای کرمیرنگش را بلند میکند و پایین میآید، سمت کف فرورفتهی تالار سخنرانی. هر قدمش را که نزدیکتر میشود، عضلاتم سفتتر میشوند و تلاش میکنم از وسوسهی پرت کردن یکی از خنجرهایم به پشت خیانتکارانهاش خودداری کنم. او همه چیز را میداند. مجبور است بداند. او همان کسی است که آن کتاب لعنتی تاریخ ناواریا را نوشته، کتابی که تمام سوارکارها باید از آن درس بگیرند. و تا سال گذشته، من شاگرد ستارهاش بودم، کسی که خودش انتخاب کرده بود تا در بخش کاتبها بدرخشد.
«شما باید به سرهنگ مارکام همان احترام را بگذارید که به هر استاد دیگری میگذارید،» پروفسور دوِرا میگوید. «او بزرگترین مرجع در بازگیات است وقتی پای تاریخ ما و حتی وقایع جاری در میان باشد. شاید برخی از شما ندانید، اما اطلاعات از جبهه در بازگیات پیش از آنکه به پادشاه در کالدیر برسد دریافت میشود، بنابراین اینجا زودتر از همه خبرها را خواهید شنید.»
نگاهم را به ردیفها پایین میکشم، جایی که آریک کنار اسلون نشسته، در ردیف سالاولیهای گروه ما. بهشجاعتش، هیچ تکان یا حرکتی نمیدهد. یک نگاه کافی است تا مارکام بفهمد کیست، اما با آن مدل مو اگر سرش را پایین نگه دارد شاید بتواند گم شود، حداقل تا وقتی که پدرش صدای هشدار از تخت طلاییاش در کالدیر بلند نشود.
«موضوع اول بحث،» مارکام میگوید وقتی به کف سالن میرسد، ابروهای نقرهایاش گره میخورند، «دو حملهی جداگانه توسط دستههایی از گریفونها در هفتهی گذشته به مرز ما صورت گرفت.»
همهمهای در سالن بلند میشود.
«اولی،» پروفسور دوِرا دستش را بلند میکند و با جادوی کمقدرت یکی از نشانگرهای پرچم را از کنار نقشه به مرزی که با استان برِویک در پورومیِل مشترک داریم میبرد، «نزدیک روستای سیپن در ارتفاعات اسبن بود.»
یک ساعت پرواز از مونتسرا.
تنها صدای شنیدهشده صدای قلم و پر است که روی کاغذ مینویسیم.
«اینچنین است که میتوانیم به شما بگوییم،» مارکام دستهایش را پشت سرش گره میزند، «دسته در ساعت دو بامداد حمله کرد، زمانی که بیشتر اهالی روستا خواب بودند. این حمله بدون تحریک بوده و چون سیپن یکی از روستاهایی است که پشت حصارها قرار دارد، این خشونت توسط بال شرقی برای چند ساعت کشف نشده ماند.»
شانههایم افتاده اما ادامه میدهم به نوشتن، فقط برای لحظهای نگاهم را به نقشه میدوزم. آن روستا در ارتفاع هشت هزار فوت قرار دارد، ارتفاعی که برای گریفونها خوشایند نیست. آنها دنبال چه چیزی بودند؟ شاید باید شب گذشته به جای خواندن تاریخ ششصد سالهی سیاسی در مورد تاسیس کالج جنگ ما اینجا و نه در کالدیر غرب، مطالعه میکردم دربارهی آن کوهها.
«دسته توسط سه اژدها که از پست محلی گشت میزدند، شکست خورد، اما تا رسیدن آنها، بیشتر خسارتها وارد شده بود. منابع دزدیده شده، خانهها به آتش کشیده شده بودند. آخرین پرندهی گریفون در غارهای محلی بالای روستا پیدا شد، اما نه او و نه گریفونش نتوانستند انگیزه حمله را توضیح دهند چون هر دو بلافاصله کشته شدند.»
زندانی مرده که نمیتواند دربارهی ونینی که علیهاش جنگیده صحبت کند.
«حقشونه،» ریدوک زیر لب میگوید و سرش را تکان میدهد. «حمله به غیرنظامیان.»
اما آیا واقعاً غیرنظامیان بودند؟ مارکام از تلفات انسانی چیزی نگفت، فقط از ویرانی.
نگاهم را برمیگردانم به جایی که ایموجن کنار بودی و کوئین ایستاده، دستهایش را روی سینهاش ضربدر کرده. او نگاهی به من میاندازد، لبهایش سفت میشوند، بعد دوباره به مارکام نگاه میکند.
لعنت. دلم میخواهد مثل آنها آن بالا باشم، سوال بپرسم واقعاً چه فکر میکنند، یا حتی کنار اییا که با گروه سال سومش گوشه نشسته. شاید صمیمی نباشیم، اما حداقل حقیقت را میداند. بیشتر از هر چیز، دلم میخواهد با زیدن صحبت کنم، جوابهایی که حاضر نیست به من بدهد را بگیرم.
«دومین موضوع،» پروفسور دوِرا ادامه میدهد و نشانگر پرچم دیگری را به سمت جنوب میبرد. معدهام وقتی پرچم را در جای خود میگذارد، میپیچد. «پست اتِباین سه روز پیش مورد حمله قرار گرفت.»
نفسم در سینه حبس میشود و قلم از دستم روی میز میافتد، صدایش در سکوت اتاق میپیچد.
«حالت خوبه؟» ریانن آرام میپرسد.
«چیزی برای گفتن داری، سرباز سورنگیل؟» مارکام سرش را کج میکند و به من نگاه میکند با همان حالت مبهم همیشگیاش، اما آن چالش قدیمی که وقتی میخواست جواب درست از من بگیرد هنوز در بالا بردن ابروهایش پیداست.
میدانم که او از آنچه پشت مرزها میگذرد آگاه است، اما آیا سرهنگ آتئوس به او گفته که من هم میدانم؟
«نه، قربان.» جواب میدهم و قلم را سریع قبل از اینکه از لبه میز بلغزد برمیدارم. «فقط تعجب کردم، همین. تا آنجا که از آموزشهای شما در آمادهسازی برای بخش کاتبها یاد گرفتم، پستها به ندرت به طور مستقیم حمله میشوند.»
«و؟» او به پشت میز تکیه میدهد و انگشتش را روی بینی بزرگش میکشد.
«و مونتسرا هم سال گذشته به طور مستقیم مورد حمله قرار گرفت، پس نمیتوانم جلوی فکر کردن به اینکه این تاکتیک داره بیشتر توسط دشمن ما استفاده میشود را بگیرم.»
«خیلی جالب است. این چیزی است که ما کاتبها هم داریم بررسی میکنیم.»
لبخندش اصلاً دوستانه نیست وقتی از میز جدا میشود، دستها را پشت رداهایش قلاب میکند و به من اشارهای میکند.
«ما معمولاً با سال اولیها شروع میکنیم،» پروفسور دوِرا میگوید و نگاهی به مارکام میاندازد. «جزئیات بیشتری دربارهی حمله به اتِباین به شما میدهیم. این حمله کمی قبل از نیمهشب رخ داد، زمانی که نه تا از دوازده اژدهایی که آنجا بودند هنوز در گشت بودند. دشمن تقریباً دو دوجین نفر بود و با کمک پیادهنظام و سه اژدهای حاضر شکست خوردند. دو سوار گریفون به طبقه پایین پست نفوذ کردند اما گرفتار و کشته شدند.»
«سپرها.» ترین غر میزند و من دوباره سپرها را میسازم.
«حتی متوجه نشدم که افتاده بودن.»
«الان باید مثل لباس برات عادی شده باشه.» او نصیحت میکند و کمی بیشتر از حد معمول عصبی است.
«ببخشید؟»
«قطعاً باید حس کنی وقتی یادت بره بندازیشون.»
نقطه گرفته شد.