شعله آهنین فصل نهم پارت دوم * کتاب دست دوم * خرید کتاب دست دوم * خریدار کتاب دست دوم در محل
- علی صاحب الزمانی
- 7 خرداد 1404
- 12:56 ق.ظ
- بدون نظر
«خوبه،» ساویر جواب میدهد، صدایش آرام و مطمئن. «بودی دوران رو از بخش دم به بخش آتش منتقل کردند.»
ریانن اضافه میکند: «ما مجبور شدیم یک سری تغییرات انجام بدیم، چون بیشتر اعضای تیم سوم دیروز سوختن.»
«درسته، این منطقیه.» من به شانهاش نگاه میکنم، وقتی که تقریباً پنج ثانیه وقت دارم تا بودی بهمون برسد. اگر بفهمد که من دارم سختی میکشم، مطمئنم که به زیدن خبر میدهد، و راستش اصلاً حوصلهی اون بحث را ندارم الان. «گوش کن، باید برم.»
«کجا؟» ریانن میپرسد.
«میرم بدوم.» راستش رو میگم.
سرش را عقب میکشد، اخم عمیقتر میشود. «تو که هیچوقت نمیدوی.»
«پس وقتشه شروع کنم.» سعی میکنم با شوخی فضا را سبک کنم.
نگاهش بین من و ایموجن بالا و پایین میرود. «با ایموجن؟»
«آره.» ایموجن جواب میدهد. «ظاهراً ما الان دونده شدیم.»
بودی به موقع میرسد و این حرف را میشنود، ابروهایش بالا میرود.
«با هم؟» نگاه ریانن هنوز بین من و ایموجن جابهجا میشود. «من نمیفهمم.»
اگر نتوانی دروغ بگویی، باید فاصلهات را حفظ کنی.
«هیچی برای فهمیدن نیست. فقط داریم میدیم.» لبخندم آنقدر خشک است که فکر میکنم صورت تماماً ترک خواهد خورد از زور نگه داشتنش.
نگاه بودی تنگتر میشود.
«ولی اگر نرسی سر وقت برای صبحانه؟»
«میرسیم.» ایموجن قول میدهد. «اگر همین الان بریم.» نگاهش به بودی است. «من کار رو دارم.»
«بذارید برن.» بودی میگوید.
«اما—» ریانن شروع میکند، نگاهش توی نگاه من گم میشود انگار میخواهد روحم را ببیند. ایموجن از سال پیش داشت من را آموزش میداد، اما ریانن میداند ما دقیقاً دوست نیستیم.
«بذارید برن.» دوباره تکرار میکند، این بار نه پیشنهاد، بلکه فرمانی از سوی رهبر بخشش.
«بعداً همدیگه رو میبینیم؟» ریانن میپرسد.
«بعداً.» من جواب میدهم، حتی مطمئن نیستم که واقعا منظورم همین باشد، بدون هیچ کلمهی اضافهای برمیگردم و با دویدن از حیاط به سمت تونل میروم. شن و ماسه زیر پاهایم افتضاح است و راه رفتن را سختتر میکند، اما این خوب است، من به سختی بیشتر نیاز دارم.
ایمجن چند قدم بعد از من میرسد. «چه منظوری داری که نمیرسی؟»
«چی؟» جلوی درها مکث میکنیم.
«گفتی نمیرسی.» ایموجن زودتر از من به دستگیره میرسد و در را نگه میدارد. «وقتی پرسیدم چرا داری میدوی، منظور چی بود؟»
برای یک لحظه تردید میکنم چیزی نگم، اما او هم اینجاست، او هم نمیخوابد.
«سولِیل نتونست.» نگاهم با نگاهش قفل میشود، اما حالت چهرهاش عوض نمیشود. قسم به خدایان، هیچ چیزی نمیتونه اون رو تحت تاثیر قرار بده. حسودیش میکنم. «اون وقتی که کشت، روی زمین بود. نحوهی کنترلش… همه چیز رو از زمین گرفت، همه چیز که به زمین تماس داشت، از جمله سولِیل و فویل. من دیدم که چطور اتفاق افتاد. هر شب وقتی چشمام رو میبندم، دوباره میبینمش. خیلی سریع پخش شد و میدونم… نمیتونم ازش فرار کنم، نه اگر خیلی دور از ترین باشم. من برای مسافت طولانی به اندازهی کافی سریع نیستم.» سعی میکنم گلویم را که سفت شده، قورت دهم، اما گره ای که تازگیها در آنجا زندگی میکند سخت است.
«هنوز نه.» ایموجن در را به سمت تونل میکشد و باز میکند. «ما هنوز به اندازهی کافی سریع نیستیم. اما خواهیم شد. بیا بریم.»
«عجیب است که این همه بالا باشیم،» ریدوک از سمت چپم میگوید، وقتی که در اولین جلسهی نبرد سال تحصیلی نشستهایم و به جایی نگاه میکنیم که سال اولیها بیش از یک سوم اتاق را پر کردهاند.
در کلاس بزرگ و چندطبقه برای سال سومها پشت سرمان، فقط ایستاده جا هست. این تنها جایی در این منطقه است به جز سالن تجمع که برای تمام کادتهای سوارکار طراحی شده، اما چند هفته طول میکشد تا بتوانیم همه کنار هم جلوی نقشهی بلند و افسانهای قاره بنشینیم.
این نقشه من را به یاد نقشهی اتاق جلسهی برنان در آرتیا میاندازد. او فکر میکند ما فقط شش ماه وقت داریم تا ونینها به حصارها حمله کنند، اما هیچ نشانهای روی این نقشه نیست.
«نمایش کمی بهتره،» نادین از طرف دیگر ریدوک میگوید.
«قطعاً دیدن بخشهای بالاتر نقشه راحتتره.» ریانن موافقت میکند، لوازمش را درمیآورد و روی میز جلویش میگذارد. «امروز صبح دوی خوبی داشتی؟»
«مطمئن نیستم خوب بود، ولی موثر بود.» دفترچه و قلمم را روی میز میگذارم، از درد تیر کشیدن ساق پایم پلک میزنم، و سپرهایم را محکم میکنم. نگه داشتنشون همیشه سختتر از چیزی است که فکر میکردم، و ترین عاشق یادآوری کردنش است وقتی لغزش میکنم.
«نگاه کن به همهی اون سال اولیها با قلم و مرکبشون.» ریدوک خم میشود و به زیرکلاس نگاه میکند.
«یه زمانی ما جادوی ضعیف نداشتیم که قلمها رو برق بدیم.» نادین جواب میدهد. «از خودت برتر نپندار.»
«ما بالاتر هستیم.» او لبخند میزند.
نادین چشمانش را میچرخاند و من لبخندی نمیتوانم پنهان کنم.
پروفسور دوِرا از پلههای سنگی باریکی که سمت چپ ماست پایین میآید، شمشیر بلند مورد علاقهاش پشتش بسته شده است. موهای مشکیاش کمی کوتاهتر شده نسبت به آخرین باری که دیدمش، و زخم تازهای روی بازوی ماهگونش دارد.
«شنیدم هفتهی گذشته رو با بال جنوبی گذرونده.» ریانن آرام میگوید.
شکمم سفت میشود و فکر میکنم که آیا چیزی دیده یا نه.
«به جلسهی اولین نبردتان خوش آمدید،» پروفسور دوِرا اعلام میکند. من گوشم را میبندم چون همان حرفهای سال گذشته را میزند و به سال اولیها هشدار میدهد که اگر سال سومیها زودتر به خدمت فراخوانده شوند برای پستهای میانی یا همراهی بالهای پیشرو، تعجب نکنند. نگاهش از آنها میگذرد و سپس به سال دومیها میرسد، چشمانش برای لحظهای نرم میشود و لبخندی پرافتخار به من میزند، قبل از اینکه ادامه دهد درباره ضرورت آگاهی ما از امور جاری مرزها.
«این تنها کلاسی است که شما نه تنها به عنوان استاد به یک سوارکار پاسخ میدهید، بلکه به یک کاتب نیز.» او دستش را به سمت پلهها بلند میکند و به پایان میرساند.