شعله آهنین پارت دوم فصل پنج * کتاب دست دوم * خرید کتاب دست دوم * خریدار کتاب دست دوم در محل

ما حالا آخر هفته‌ها رو داریم و من هر وقتی که گیر بیارم رو می‌گیرم. لبخند بازیگوشی روی لبش می‌نشیند.

ریهانون روی آرنج‌هاش تکیه می‌دهد و به من چشمک می‌زند. «مثل اینکه می‌خوای هر ثانیه‌ای که می‌تونی با یه ستوان ریورسون باشی رو استفاده کنی.»

گونه‌هایم که از الکل قرمز شده‌اند، بیشتر داغ می‌شوند. «من که—»

ناگهان صدای هو شدن همه دور میز بلند می‌شود.

نادین می‌گوید: «تقریباً همه دیدن که قبل از بازی‌های جنگ، با کت پروازی‌اش اومدی سر جلسه. و بعد نمایش امروز صبح؟ لطفاً!» و چشمانش را به نشانه اعتراض می‌چرخاند.

درسته. نمایش بعد از اینکه به من گفت همیشه رازهایی رو ازم مخفی خواهد کرد.

ریهانون می‌گوید: «شخصاً منتظر نامه‌ها هستم.» واضح است که می‌خواد من رو نجات بده چون ایموژن و کوئین رسیدن و کنار نادین نشستند. «خیلی وقته که نتونستم با خانوادم حرف بزنم.»

با هم لبخندی می‌زنیم، و هیچ‌کدوم اشاره نمی‌کنیم که چند ماه پیش از مونتسرات فرار کردیم تا خانواده‌اش رو ببینیم.

ساویر اضافه می‌کند: «هیچ کار خسته‌کننده‌ای نیست! دیگه هرگز ظرف صبحانه رو نمی‌شورم.»

من دیگه هرگز نمی‌خوام گاری کتابخونه رو با لیام هل بدم.

نادین هم تایید می‌کند و پارچ‌های الکل را به سمت ایموژن و کوئین هل می‌دهد.

چند ماه پیش، نادین حتی وجود ایموژن را به خاطر نشان شورش‌اش انکار می‌کرد. این بهم امید می‌دهد که افسران جدیدی که این نشان را دارند، در پست‌های جدیدشون کمتر تبعیض ببینند. اما در مونتسرات دیدم چطور بال‌ها به نشان‌داران نگاه می‌کنند—مثل اینکه آنها مسئول شورش بودند، نه والدینشان.

البته، با توجه به آنچه الان می‌دانم، حق دارند به ما اعتماد نکنند. حتی به من.

کوئین می‌گوید: «دومین سال بهترینه. تمام امتیازات و فقط بخشی از مسئولیت‌های سال سوم.»

ایموژن اضافه می‌کند: «اما ارتباط بین بخش‌ها قطعا بهترین مزیتشه.»

ریدوک با مشت به هوا می‌کوبد: «همینه که من گفتم!»

نادین از ایموژن می‌پرسد، با صدایی که کم می‌شود: «لبت از وقتی این‌طور شد که شما…»

من نگاهم را به لیمونادم می‌دوزم. الکل درد گناهی که سنگینی می‌کند را کم نمی‌کند. شاید حق با زادن باشد؛ اگر نتوانم به دوستانم دروغ بگویم، شاید بهتر باشد فاصله بگیرم تا آنها را به خطر نیندازم.

ایموژن به سمتم نگاه می‌کند، من اما سرم را بالا نمی‌گیرم.

ریدوک می‌گوید، بازیگوشی‌اش تمام شده: «باورم نمی‌شه شما جنگ دیدید. نه بازی‌های جنگ که قبلاً هم ترسناک بود، بلکه درگیری واقعی با گرایفون‌ها.»

من لیوانم را محکم‌تر می‌گیرم. چطور باید اینجا بشینم و وانمود کنم همان آدم سابقم وقتی آنچه در رسون اتفاق افتاده همه چیز را تغییر داده است؟

نادین آرام می‌پرسد: «چطور بود؟ اگر مزاحم نمی‌شیم.»

نه، من اصلاً دوست ندارم بپرسم.

صدا به آهستگی از زبان ساویر می‌آید: «همیشه می‌دونستم چنگال‌های گرایفون تیزه، ولی اینکه بتونن اژدها رو از پا دربیارن…»

انگشتانم سفید می‌شوند و نیرویی زیر پوستم می‌جوشد وقتی رگه‌های قرمز عصبانیت کنار چشمان تاریک آن جادوگر را به یاد می‌آورم، وقتی که پشت تایرن حمله کرد، و نگاه لیام وقتی فهمید دیگ نمی‌تونه زنده بمونه.

تایرن به یادم می‌آورد: «طبیعیه که کنجکاو باشی. مخصوصاً وقتی تجربه‌ات بتونه به آماده‌سازی اون‌ها برای جنگ کمک کنه.»

اندارنا جواب می‌دهد، صدایش گرفته و انگار می‌خواد بخوابه: «اون‌ها بهتره به کار خودشون برسند. همه‌شون بهتره چیزی ندونند.»

ریحانون می‌خواد حرف بزنه که من وسط حرفش می‌پرم: «واقعاً افتضاح بود.»

ایموژن می‌گوید و نوشیدنی‌اش را یکسره می‌خورد و لیوان را روی میز می‌کوبد: «می‌خوای حقیقت رو بدونی؟ اگه ریورسون و سوریگل نبودند، هممون مرده بودیم.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *