انقلاب به طرز عجیبی… شیرین است.
من به برادر بزرگترم که در آن سوی میز چوبی و زخمی نشسته، نگاه میکنم و بیسکویتی عسلی که او روی بشقابم گذاشته را میجویم. لعنتی، این خیلی خوب است. واقعاً خوب است.
شاید این فقط به این دلیل است که سه روز است چیزی نخوردهام، از وقتی که موجودی نه چندان افسانهای با تیغ زهرآلودی به پهلویم زد، تیغی که باید مرا میکشت. اگر برنن نبود که مرا نجات میداد، قطعاً مرده بودم. برنن که نمیتواند از لبخند زدن دست بردارد، در حالی که من بیسکویت را میجویم.
این ممکن است به عنوان عجیبترین تجربه زندگی من ثبت شود. برنن زنده است. ونینها، کسانی که فکر میکردم فقط در افسانهها وجود دارند، واقعی هستند.
برنن زنده است. آرتیا هنوز پابرجاست، با اینکه شش سال پیش در شورش تیرش سوخته بود. برنن زنده است. من یک جای زخم سه اینچی روی شکمم دارم، اما نمردم. برنن. زنده است.
“بیسکویتها خوب هستند، درست است؟” او میپرسد و یکی از بیسکویتها را از پلاتر بینمان برمیدارد. “یادت میاد؟ کمی شبیه به بیسکویتهایی است که آشپز وقتی در کالدیر مستقر بودیم درست میکرد.”
من نگاه میکنم و میجویم.
او دقیقاً همانطور است که همیشه بود… اما در عین حال، فرق کرده است از آنچه که به یاد میآورم. موهای قهوهای-قرمزش که قبلاً روی پیشانیاش ریخته بود، حالا کوتاه و چسبیده به سرش است و هیچ نرمی در زاویههای صورتش باقی نمانده است، صورتی که حالا خطوط ریزی در گوشههای چشمهایش دارد. اما آن لبخند؟ آن چشمها؟ واقعاً اوست.
و شرط تنها او این بود که من چیزی بخورم قبل از اینکه مرا به اژدهایانم ببرد؟ این دقیقاً همان حرکت برنن است.
نه اینکه تیرن هیچ وقت منتظر اجازه بماند، که به این معنی است که…
“من هم فکر میکنم باید چیزی بخوری.” صدای آرام و مغرور تیرن در ذهنم میپیچد.
“آره، آره,” با همان لحن جواب میدهم و دوباره دستم را به سوی آندرنا دراز میکنم، در حالی که یکی از کارگران آشپزخانه از کنار ما میگذرد و لبخندی سریع به برنن میزند.
هیچ پاسخی از آندرنا نمیآید، اما احساس میکنم پیوند درخشان بین ما هنوز برقرار است، هرچند دیگر طلایی مثل فلسهای او نیست. نمیتوانم تصویر دقیقی در ذهنم بسازم، اما مغزم هنوز کمی گیج است. او دوباره خوابیده است، که بعد از استفاده تمام انرژیاش برای توقف زمان چیز عجیبی نیست. و بعد از آنچه که در رسون اتفاق افتاد، احتمالاً برای یک هفته دیگر نیاز به خواب دارد.
“تو به سختی یه کلمه هم گفتی، میدونی؟” برنن سرش را کج میکند، دقیقاً همانطور که وقتی سعی داشت یک مشکل را حل کند، انجام میداد. “این خیلی ترسناک شده.”
“نگاه کردن به من که دارم میخورم ترسناکه,” جواب میدهم و لقمه را قورت میدهم، صدایم هنوز کمی خشن است.
“و؟” او بیشرمانه شانههایش را بالا میاندازد و زمانی که لبخند میزند، یک گودی کوچک در گونهاش نمایان میشود. این تنها ویژگی پسرانه باقیمانده در اوست. “چند روز پیش، تقریباً مطمئن بودم که دیگه هیچ وقت نمیتوانم تو رو ببینم که هر کاری میکنی، خب، انجام بدی.” او یک لقمه بزرگ میبرد. انگار اشتهایش هنوز مثل همیشه است، که به طرز عجیبی دلگرمکننده است.
“ممنونم، راستی، برای درمان. به عنوان هدیه تولد بیست و یک سالگیت حسابش کن.”
“ممنونم.” درست است. من تمام تولدم را خوابیدم. و مطمئناً دراز کشیدن من روی تخت در آستانه مرگ، بیشتر از کافی بود که همه در این قلعه، خانه، هر چیزی که اینجا نام دارد، درام کافی داشته باشند.
پسرعموی زایدن، بودی، با قدمهای بلند وارد آشپزخانه میشود، لباس فرم به تن دارد، بازویش در گچ است و ابر حلقههای سیاه موهایش به تازگی کوتاه شده است.
“سرهنگ دوم آیسریگ,” بودی میگوید و یک نامه تا شده به برنن میدهد. “این تازه از باسگیات اومده. سوار تا شب اینجا خواهد موند اگه بخوای جواب بدی.” او لبخندی به من میزند و دوباره متوجه میشوم که چقدر شباهت زیادی به نسخه نرمتر زایدن دارد. با یک اشاره به برادرم، او برمیگردد و از آشپزخانه خارج میشود.
باسگیات؟ یه سوار دیگه اینجا؟ چندتا سوار اینجا هستند؟ دقیقاً این انقلاب چقدر بزرگه؟
سوالات در ذهنم سریعتر از چیزی که بتونم زبانم رو پیدا کنم، شلیک میکنند. “صبر کن. تو سرهنگ دوم هستی؟ و آیسریگ کیه؟” میپرسم. آره، چون این مهمترین سوالی است که باید بپرسم.
“باید اسم خانوادگیام رو به دلایل واضح تغییر میدادم.” به من نگاه میکند و نامه را باز میکند، موم آبی نامه را میشکند. “و تعجب میکنی که چطور وقتی هر کسی که بالاتر ازت هست کشته میشه، چطور سریعتر ترفیع میگیری,” میگوید، سپس نامه را میخواند و دشنام میدهد، نامه را توی جیبش میگذارد. “الان باید برم با مجمع ملاقات کنم، ولی بیسکویتهات رو تموم کن و من در نیم ساعت میام دنبالت تا تو رو به اژدهایات برسونم.” همه نشانههای گودی گونه و برادر بزرگتر خندان از بین رفتهاند و جای اونها مردی هست که من به سختی میشناسمش، یک افسر که نمیشناسمش. برنن میتونه به همون اندازه یه غریبه باشه.
بدون اینکه منتظر جواب من بشه، صندلیش رو عقب میکشد و از آشپزخانه بیرون میرود.
در حالی که شیرم رو مینوشم، به فضای خالی که برادرم در آن طرف میز گذاشت نگاه میکنم، صندلی هنوز از میز دور شده است انگار که هر لحظه ممکنه برگرده. باقیمانده بیسکویت گیر کرده در پشت گلوم رو قورت میدهم و چانهام رو بالا میزنم، مصمم به این که دیگه هیچ وقت ننشینم و منتظر بمونم تا برادرم برگرده.
از میز بلند میشوم و به دنبالش میروم، از آشپزخانه بیرون و به سمت راهرو بلند میروم. باید خیلی عجله کرده باشه، چون هیچ جا از او خبری نیست.
فرش پیچیده راهرو صدای قدمهایم را میپوشاند در حالی که به— وای. پلههای دوتایی بزرگ و صیقلی با نردههای پیچیدهشان سه—نه، چهار—طبقه بالاتر از من بالا میروند.