ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

شعله آهنین*خرید کتاب دست دوم*خریدار کتاب دست دوم در محل*کتاب دست دوم

قبل از این که به دقت به اطراف نگاه کنم، خیلی غرق در برادرم بودم، اما حالا به وضوح به معماری فضای وسیع نگاه می‌کنم. هر سکوی پله کمی از سکوهای پایین‌تر فاصله دارد، انگار که پله‌ها به سمت کوه‌هایی می‌روند که این قلعه در آن کنده شده است. نور صبح از ده‌ها پنجره کوچک که تنها تزئینات روی دیوار پنج‌طبقه بالای دروازه‌های بزرگ ورودی قلعه هستند، به داخل می‌ریزد. به نظر می‌رسد یک الگو تشکیل می‌دهند، اما خیلی نزدیک هستم که بتوانم تمام آن را ببینم.

هیچ دیدگاهی وجود ندارد، که تقریباً مثل یک استعاره برای تمام زندگی من در حال حاضر به نظر می‌رسد.

دو نگهبان هر قدمی که برمی‌دارم را زیر نظر دارند، اما هیچ تلاشی برای متوقف کردنم نمی‌کنند وقتی از کنارشان می‌گذرم. حداقل این یعنی من زندانی نیستم.

به قدم زدن در تالار اصلی خانه ادامه می‌دهم و در نهایت صدای صحبت‌ها را از اتاقی از آن طرف می‌شنوم، جایی که یکی از دو در بزرگ و زینتی باز است. وقتی نزدیک می‌شوم، فوراً صدای برنن را تشخیص می‌دهم و سینه‌ام فشرده می‌شود از صدای آشنایش.

“این جواب نمی‌ده.” صدای عمیق برنن پژواک می‌کند. “پیشنهاد بعدی.”

از سالن بزرگ عبور می‌کنم و به دو بال اتاق‌هایی که به نظر می‌رسد در طرفین چپ و راست باشند، توجهی نمی‌کنم. این مکان شگفت‌انگیز است. نصف کاخ، نصف خانه، اما کاملاً یک قلعه. دیوارهای ضخیم سنگی آن چیزی بودند که آن را از نابودی ظاهری‌اش شش سال پیش نجات داد. طبق آنچه که خوانده‌ام، خانه ریورسون هیچ‌گاه توسط هیچ ارتشی شکسته نشده، حتی در سه محاصره‌ای که می‌دانم.

سنگ نمی‌سوزد. این چیزی بود که زایدن به من گفته بود. شهر—که حالا به یک دهکده تبدیل شده—برای سال‌ها به طور خاموش و پنهانی در حال بازسازی بوده، درست زیر بینی ژنرال ملگرن. آثار، علائم جادویی که کودکان افسران اعدام‌شده در شورش حمل می‌کنند، به طریقی آنها را از نشان ملگرن پنهان می‌کند زمانی که در گروه‌های سه نفره یا بیشتر باشند. او نمی‌تواند نتیجه هیچ نبردی که آنها در آن حضور دارند را ببیند، بنابراین هیچ وقت نتواسته “ببیند” که آنها در حال سازماندهی برای جنگ در اینجا هستند.

جنبه‌های خاصی از خانه ریورسون، از موقعیت دفاعی‌اش که در دامنه کوه کنده شده تا کف‌های سنگ‌فرش شده و درهای دوتایی تقویت‌شده با فولاد در ورودی، مرا به یاد باسگیات می‌اندازد، کالج جنگی که از زمانی که مادرم به عنوان فرمانده آنجا مستقر شد، خانه‌ام بوده است. اما اینجاست که شباهت‌ها تمام می‌شود. اینجا واقعاً هنر روی دیوارها وجود دارد، نه فقط سرستون‌های قهرمانان جنگی که روی پایه‌ها قرار دارند، و تقریباً مطمئنم که آن تپستری اصیل پورومیش است که از یکی از طرفین سالن در حال آویزان شدن است، جایی که بودی و ایموژن در درگاه باز ایستاده‌اند.

ایموژن انگشتش را روی لب‌هایش می‌گذارد، سپس با حرکت دست به من اشاره می‌کند تا در جایی که بین او و بودی خالی است، بپیوندم. من می‌روم، متوجه می‌شوم که موهای نیمه‌تراشیده ایموژن به تازگی به رنگ صورتی روشن درآمده است، در حالی که من در حال استراحت بوده‌ام.

واضح است که او اینجا احساس راحتی می‌کند. بودی هم همینطور. تنها نشانه‌هایی که نشان می‌دهند هرکدام در نبردی بوده‌اند، گچ‌بندی بازوی شکسته بودی و زخمی در لب ایموژن است.

“یکی باید واضح‌ترین چیز رو بگه,” مرد مسنی با چشم‌بند و بینی شاهینی از انتهای یک میز بلند که تمام طول اتاق دو طبقه را پر کرده است، می‌گوید. دسته‌های موی خاکستری نازک شده، خطوط عمیقی روی پوست تیره کمی برنزه و بادکرده‌اش می‌سازد، و چانه‌هایش مثل گورخر آویزان شده است.

او به عقب تکیه می‌دهد و دست ضخیمش را روی شکم گردش می‌گذارد.

میز به راحتی می‌تواند سی نفر را در خود جای دهد، اما تنها پنج نفر در یک طرف آن نشسته‌اند، همه لباس‌های سوارکار سیاه به تن دارند و کمی جلوتر از در ایستاده‌اند، در زاویه‌ای که برای دیدن ما باید کاملاً بچرخند—که این کار را نمی‌کنند. برنن در جلوی میز قدم می‌زند اما نه در زاویه‌ای که به راحتی ما را ببیند.

دل من به شدت در گلوی من فرو می‌رود و متوجه می‌شوم که این قرار است مدتی طول بکشد تا عادت کنم برنن زنده را ببینم. او به طرز عجیبی دقیقاً همانطور که یادم است است—و در عین حال متفاوت است. اما اینجا است—زنده، نفس می‌کشد، در حال حاضر با چشم‌های درشت به نقشه قاره روی دیوار بلند نگاه می‌کند، نقشه‌ای که تنها اندازه آن با نقشه‌ای که در سالن سخنرانی نبرد در باسگیات دیده بودم قابل مقایسه است.

و ایستاده جلوی آن نقشه، با یک بازو تکیه داده به صندلی عظیم، در حال نگاه کردن به افرادی که دور میز نشسته‌اند، زایدن است.

او خوب به نظر می‌رسد، حتی با کبودی‌هایی که از کم‌خوابی زیر چشم‌هایش ایجاد شده است. خطوط بالای گونه‌هایش، چشم‌های تیره‌ای که معمولاً هر وقت به من نگاه می‌کنند، نرم می‌شوند، زخمی که ابرویش را دو نیم کرده و زیر چشمش تمام می‌شود، و اثرهای درخشان و چرخان رلیک که تا چانه‌اش ادامه دارد، و خطوط کنده‌شده‌ی دهانی که مثل خودم به خوبی می‌شناسم، همه با هم باعث می‌شوند او از نظر جسمی برای من کاملاً بی‌نقص باشد، و این تنها صورت اوست. بدنش؟ به طرز عجیبی حتی بهتر، و نحوه‌ای که وقتی او مرا در دستانش دارد—نه. سرم را تکان می‌دهم و افکارم را همونجا قطع می‌کنم. زایدن ممکن است جذاب، قدرتمند و به طرز وحشتناکی کشنده باشد—که نباید برای من جذاب باشد—اما من نمی‌توانم به او اعتماد کنم تا حقیقت را در مورد… خب، هر چیزی به من بگه. که این واقعاً دردناک است، با توجه به اینکه چقدر به طرز مضحکی عاشق او هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
شروع به تایپ کردن برای دیدن محصولاتی که دنبال آن هستید.