ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

شعله آهنین*خرید کتاب دست دوم*خریدار کتاب دست دوم در محل * کتاب دست دوم

و آن چیز واضحی که باید بگویی چی هست، سرهنگ فریس؟” زایدن می‌پرسد، لحنش کاملاً و به طور کامل بی‌تفاوت است.
“این یک جلسه مجمع است,” بودی به آرامی به من می‌گوید. “برای رای‌گیری، فقط به حد نصاب پنج نفر نیاز است، چون تمام هفت نفر تقریباً هیچ وقت در یک زمان اینجا نیستند، و چهار رای یک پیشنهاد را پیش می‌برد.”
این اطلاعات را در ذهنم ثبت می‌کنم. “آیا اجازه داریم گوش بدیم؟”
“جلسات برای هر کسی که بخواد شرکت کنه باز است,” ایموژن به آرامی جواب می‌دهد.
“و ما داریم شرکت می‌کنیم… در راهرو؟” می‌پرسم.
“بله,” ایموژن بدون توضیح بیشتر پاسخ می‌دهد.
“بازگشت تنها گزینه است,” مرد با بینی شاهینی ادامه می‌دهد. “عدم بازگشت به خطر انداختن تمام چیزی است که اینجا داریم می‌سازیم. گشت‌های جستجو می‌آیند و ما سوارکارهای کافی نداریم—”
“کمی سخته جذب نیرو وقتی می‌خواهی غیر قابل شناسایی بمونی,” زنی ریزه اندام با موهای سیاه براق مثل کلاغ پاسخ می‌دهد، پوست قهوه‌ای در گوشه‌های چشمانش چین می‌خورد وقتی به مرد مسن‌تر در انتهای میز نگاه می‌کند.
“بگذارید از موضوع منحرف نشیم، تریسا,” برنن می‌گوید و پلک‌هایش را می‌مالد. بینی پدرمان. شباهتشان حیرت‌انگیز است.
“هیچ دلیلی نداره تعدادمون رو بیشتر کنیم بدون اینکه یک کوره کار درست برای مسلح کردنشون داشته باشیم.” صدای مرد با بینی شاهینی از دیگران بلندتر می‌شود. “ما هنوز یک لومناری کم داریم، اگر توجه نکردید.”
“و در مذاکرات با ویکانت تکاروس برای او کجا هستیم؟” مردی بزرگ با صدای آرام و عمیق می‌پرسد، دست سیاه‌رنگش به ریش نقره‌ای ضخیمش کشیده می‌شود.
ویکانت تکاروس؟ این یک خانواده نجیب نیست که در هیچ رکورد نوارری دیده شده باشد.
ما اصلاً ویکانت در طبقه‌ بندی اشرافی خود نداریم.
“هنوز در حال کار بر روی یک راه‌حل دیپلماتیک هستیم,” برنن پاسخ می‌دهد.
“هیچ راه‌حلی وجود ندارد. تکاروس از توهینی که تابستان گذشته به او کردی، هنوز دلخور است.” زن مسنی که مثل تبر جنگی ساخته شده، نگاهش را به زایدن می‌دوزد، موهای بلوندش از چانه مربعی‌اش رد می‌شود.
“گفتم به شما، ویکانت هیچ وقت قراره اون رو به ما بده,” زایدن پاسخ می‌دهد. “اون مرد فقط اشیاء رو جمع می‌کنه. اونها رو معامله نمی‌کنه.”
“خب، الآن مطمئناً با ما معامله نمی‌کنه,” او پاسخ می‌دهد و نگاهش تنگ می‌شود. “خصوصاً اگه حتی حاضر نباشی پیشنهاد جدیدش رو در نظر بگیری.”
“اون می‌تونه با پیشنهادش بره جهنم.” صدای زایدن آرام است، اما چشمانش لبه سختی دارند که به هر کسی که در میز نشسته، تحدی می‌کند. انگار که به این افراد نشان می‌دهد که ارزش وقتش را ندارند، او از کنار دست بزرگ صندلی بزرگ می‌گذرد و در آن فرو می‌رود، پاهای بلندش را دراز کرده و بازوهایش را روی دسته‌های مخملی صندلی استراحت می‌دهد—انگار هیچ دغدغه‌ای در دنیا ندارد.
سکوتی که در اتاق می‌افتد، گویای همه چیز است. زایدن همان اندازه احترام از مجمع این انقلاب می‌گیرد که در باسگیات. من هیچ یک از سوارکاران دیگر به جز برنن را نمی‌شناسم، اما مطمئنم که زایدن در این اتاق قدرتمندترین است، با توجه به سکوت آنها.
“فعلاً,” تیرن با تکبر یادآوری می‌کند، تکبری که فقط صد سال زندگی به عنوان یکی از ترسناک‌ترین اژدهایان جنگی در قاره می‌تواند بدهد. “انسان‌ها را دستور بده تا تو را به دره بیاورند وقتی سیاست‌ها تمام شد.”
“باید یک راه‌حل وجود داشته باشه. اگه نتونیم به اندازه کافی سلاح برای درافت‌ها فراهم کنیم که بتونن در جنگ واقعی شرکت کنند، در سال آینده، جزر و مد خیلی دور میشه که حتی به امید نگه داشتن پیشرفت ونین‌ها، امکان‌پذیر باشه,” ریش نقره‌ای یادآوری می‌کند. “این همه برای هیچ خواهد بود.”
معده‌ام غلت می‌خورد. یک سال؟ ما اینقدر به از دست دادن جنگی که چند روز پیش از آن خبری نداشتم، نزدیکیم؟
“همونطور که گفتم، دارم روی یک راه‌حل دیپلماتیک برای لومناری کار می‌کنم”—لحن برنن تیز می‌شود—“و ما انقدر از موضوع خارج شدیم که مطمئن نیستم این همون جلسه است.”
“من رای میدم که لومناری باسگیات رو بگیریم,” تبر جنگی پیشنهاد می‌دهد. “اگه ما اینقدر به از دست دادن جنگ نزدیکیم، هیچ گزینه دیگه‌ای نیست.”
زایدن نگاهی به برنن می‌اندازد که نمی‌توانم آن را تفسیر کنم، و من عمیق نفس می‌کشم چون ناگهان متوجه می‌شوم—احتمالاً او بهتر از من برادر خودم رو می‌شناسه.

و او او را از من پنهان کرد. از بین تمام رازی که مخفی کرد، این یکی است که نمی‌توانم هضم کنم.

“و اگر او آن را با تو در میان می‌گذاشت، با آن اطلاعات چه می‌کردی؟” تیرن می‌پرسد.

“لطفاً منطق را وارد یک بحث احساسی نکن.” دستانم را روی سینه‌ام می‌زنم. قلب من است که اجازه نمی‌دهد مغزم بخواهد زایدن را ببخشد.

“ما قبلاً این رو بررسی کردیم,” برنن با قاطعیت می‌گوید. “اگه دستگاه ساخت باسگیات رو بگیریم، ناوار نمی‌تونه ذخایر خودش رو در پست‌ها تجدید کنه. اگر اون حفاظ‌ها سقوط کنه، بی‌شماری از غیرنظامیان خواهند مرد. آیا هیچ‌کدوم از شما می‌خواهید مسئول این باشید؟”

سکوت حکمفرما می‌شود.

“پس ما موافقیم,” مرد با بینی شاهینی می‌گوید. “تا وقتی که نتونیم درافت‌ها رو تأمین کنیم، دانش‌آموزها باید بازگشت کنند.”

اوه.

“دارن راجع به ما صحبت می‌کنند,” به آرامی می‌گویم. حالا می‌فهمم چرا ما بیرون از دید مستقیم‌شان ایستاده‌ایم.

بودی سرش را تکان می‌دهد.

“تو به طرز غیرمعمولی ساکتی، سوری,” برنن اشاره می‌کند و نگاهی به زن با شانه‌های پهن و پوست زیتونی که یک رشته نقره‌ای در موهایش دارد، و بینی‌اش مثل روباه می‌لرزد، می‌اندازد که کنار او نشسته است.

“من می‌گم همه‌شون رو بفرستیم جز دو نفر.” لحن بی‌تفاوتش لرزی به شانه‌های من می‌اندازد وقتی که انگشتان استخوانی‌اش را روی میز می‌زند و یک حلقه زمردی بزرگ نور را به خود جذب می‌کند. “شش دانش‌آموز می‌تونن به خوبی هشت نفر دروغ بگن.”

هشت نفر.

زایدن، گاریک، بودی، ایموژن، سه نفر علامت‌دار که قبل از اینکه وارد جنگ بشیم فرصت آشنا شدن باهاشون رو پیدا نکرده بودم، و… خودم.

تهوع مثل جزر و مد بالا می‌آید. بازی‌های جنگی. ما قرار بود آخرین مسابقه سال رو بین جناح‌های بخش سوارکاران در باسگیات تموم کنیم، و به جاش وارد جنگ مرگبار با دشمنی شدیم که فکر می‌کردم فقط افسانه است هفته پیش، و حالا… خب، ما اینجا هستیم، در شهری که نباید وجود داشته باشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
شروع به تایپ کردن برای دیدن محصولاتی که دنبال آن هستید.